گزارش خبرنگار اعزامی ایلنا از زلزله زدگان آذربایجان شرقی؛
زلزله پایان همه چیز نیست
مغازه های پر از وسیله كه زلزله به آنها آسیب رسانده و شیشه های آنها را پایین آورده، دست نخورده باقی مانده این درحالی است كه هر كسی كه بخواهد دستبرد بزند به راحتی هر چه تمام وسایل گرانقیمت را می تواند از آنها ببرد.
ایلنا: در زندگی انسان اتفاقات تلخ و شیرین زیادی میافتد كه برخی از آنها فاجعههایی هستند که هضم شان دشوار است. گاهی آن زمان که فاجعهای رخ میدهد، عمق آن بقدری زیاد است که انسان دوست دارد آن را خواب و خیالی گذرا تلقی كند. دوست دارد تصور کند که کابوسی بیش نبوده است که به محض بیداری همه چیز آن تمام میشود، اما افسوس...
وقتی خبر فاجعه زلزله در آذربایجان شرقی و ویران شدن برخی روستاها را به شکل صد درصدی شنیدم و تصاویرش را دیدم، باورم نمیشد. فاجعه بقدری عمیق بود كه سراب خواب بودن آن از چشمانم به سرعت گریخت، زلزله واقعیت داشت از این رو تصمیم گرفتم این واقعیت را از نزدیک ببینم تا باورش کنم و به شک خودم پایان دهم. به همین دلیل به همراه محمود عارفی قوچانی دوست عکاسم سوار اتوبوس تهران- تبریز شدیم تا به سمت مناطق زلزله زده برویم.
پس از هشت ساعت سفر، صبح به تبریز رسیدیم. دیدم، واقعیت خودش کم کم به من تحمیل میکند. تا چشم کار میکرد در خیابانها و سبزه زارها چادر بود كه مردم از بیم زلزله و پس لرزههایش بیپایانش به آن پناه برده بودند. ششمین روز از وقوع زلزله مهیب بود. از تبریز با هماهنگی دوستی خبرنگار ماشینی در اختیار من و دوست عکاسم قرار گرفت تا بتوانیم گشتی در همه مناطق زلزله زده بزنیم، البته تا جایی که زمان و شرایط اجازه میداد.
از تبریز بیرون زدیم تا برویم به سمت شهر ورزقان و روستاهای آن. نخستین روستایی که دیدیم روستای «شالی» بود. همه روستا خراب شده و خانهها فروریخته فقط خانه خدا سالم مانده بود. بازماندگان زلزله در چادرهایی که هلال احمر به آنها رسانده بود، پناه گرفته بودند. این صحنه در تمام مناطق زلزله زده تکرار میشد. زلزله به دیوار باغها هم رحم نکرده و برای اولین بار خواسته مرزهایی که انسانها میان باغهای خود درست کردهاند را از بین ببرد. زمین گویا نمیتواند ببیند که انسانها روز به روز از هم بیشتر فاصله میگیرند!
واقعیت خودش را با وضوح به من نشان میداد.
روستای دیگری که رفتیم «سرند» بود. ساختمانها به دلیل استحکامش فرو نریخته بود ولی ترک و شکافهای عمیق، همچون زخمهایی که دیر از بین میروند، برداشته بود. مردم این روستا نیز دیگر به چوب و آجر و آهن اعتمادی نداشتند و در چادرها شب و روز خود را به سر میبردند تا شاید دوباره به آهن و آجر اعتماد پیدا کنند.
ساختار بیشتر روستاهایی که تقریبا به طور کامل تخریب شدهاند از گل و چوب است. البته زلزله به آهن و آجر محکم هم رحم نکرده و آنها را هم به زانو درآورده است.
جلوتر که رفتیم واقعیت تلخ تر میشد. همه جا حکایت از ویرانی و آوارگی بود. پس از روستای «شالی» به روستایی رفتیم که زلزله به مسجد هم رحم نکرده بود و فقط مدرسه تازه سازش سالم مانده بود. روستای «دغ داغا» تبدیل به تلی از خاک شده بود. اهالی این روستا معتقدند روستایشان در اصل شهر بوده و تاریخ آن به دوران «اورارتوها» برمی گردد. استدلالشان برای شهر بودن این روستا این است که یک در قلعه در آن و دارای دو حمام بوده است. همه مردم روستا در چادر زندگی میکنند. ۱۰ نفر در این روستا جان خود را از دست دادند. بیشتر روستاها تلفات دادهاند. جالبترین نکتهای که در این روستا با آن برخورد کردیم، نظمی بود که مردم از آن تبعیت میکردند. مدرسه تبدیل به انبار آذوقه شده بود و هر کس بنابر نیاز خود و به اندازهای که محتاج بود از انبار وسیله میبرد و اگر اضافی بر میداشت آن را به انبار برمی گرداند. این نظم را در بیشتر روستاها میتوان به وضوح دید. نظم را حتی هنگامی که ماشینهای پر از کمک به مناطق زلزله زده میآمدند، دیده میشد. مردم برای بردن نیاز خود هرگز به ماشینها هجوم نمیآوردند بلکه با آرامش و در نظم و بر اساس نیاز وسایل را میبردند.
دغدغه این روزهای زلزله زدگان، کمک مالی دولت و خیرین است تا بتوانند خانههای خود را از نو بسازند و زندگی عادی را از سر بگیرند. خوشبختانه به لحاظ مواد غذایی و پوشاک و نیازهای اولیه نه صد در صد ولی می شود گفت تا حدود زیادی تامین شدهاند. اگر چه گاهی در برخی روستاها حتی نظیر همین روستای «دغ داغا» مردم نسبت به کمبود چادر گله داشتند.
برای استراحت و گفتوگو در منزلی كه متشكل از دو چادر به هم چسبیده بود، نیم ساعتی نشستیم. در این منزل چهار خانوار زندگی میکنند. هنوز مشکل برق در بیشتر روستاها نظیر همین روستا حل نشده و مردم نیاز به وسایل و ادوات روشنایی در شب دارند. در برخی از روستاها و حتی شهرهایی که مردم در چادر زندگی میکنند، برق به چادرها رسیده است.
از «داغ داغا» بیرون زدیم. روستائیان برای آنکه توجه مردم را به روستاهای خود جلب کنند روی تابلو با رنگ قرمز نام روستاهای خود را با حروف بزرگ نوشتهاند. به چندین روستا سر زدیم یا از کنار آنها گذشتیم که همه تبدیل به خرابههایی غم انگیز شده بود؛ خرابههایی که تا چند روز پیش آباد بود و محل فرار از هیاهوی شهر.
در جای جای جادهای که از تبریز به سمت مناطق زلزله زده میرفت خودروهای زیادی دیدیم که حامل کمکهای مردمی از مناطق نزدیک و دور بود. کمکهایی که حتی روی آنها برای تبلیغ اسم کمک کنندگان نوشته نشده یا فقط به اسم شهر کمک کننده بسنده کرده بودند.
پس از عبور از روستاهای ویران به شهر «ورزقان» رسیدیم که در میان سه شهری که زلزله به آنها یورش برده بود یعنی «اهر» و «هریس» آسیب بیشتری دیده بود. اکثر دیوارها ترک برداشته یا حتی فروریخته بود، خانههایی هم فروریخته است. بیشتر مردم در چادر زندگی میکنند. در یکی از میدانها شهر که چادرهای زیادی بود، درنگی کردیم. چادری را دیدیم که بهزیستی تبریز برای کودکان زلزله زدگان آن را تبدیل به مهد کودک کرده است. مربی مهد کودک میگفت که همین کار را در چندین جای دیگر مناطق زلزله زده کردهاند. مربیها از خود ساکنان انتخاب میشدند چون تعداد مهد کودکهای سیار زیاد بود و به کمک جوانان اداره میشد.
مهمترین مسالهای که در ورزقان و حتی دیگر نقاط مناطق زلزله زده توجه ما را جلب کرد این بود: مغازههای پر از وسیله که زلزله به آنها آسیب رسانده و شیشههای آنها را پایین آورده، دست نخورده باقی مانده این درحالی است که هر کسی که بخواهد دستبرد بزند به راحتی هر چه تمامتر وسایل گرانقیمت را میتواند از آنها ببرد. به قول یکی از همراهانمان «اینجا ورزقان است نه ژاپن»!
پس از ورزقان به سمت اهر رفتیم. در جای جای کنار جاده تا رسیدن به اهر سفیدی چشمگیر چادرهای هلال احمر دیده و صحنه خانههای فرو ریخته همچنان تکرار میشد. این شهر آسیب کمتری در مقایسه با ورزقان دیده بود ولی مردمش در چادر زندگی میکنند.
دیگر کاملا به این باور رسیدم که آنچه شنیدم و پس از آن دیدم نه خواب که واقعیتی روشن و آشکار است. هر چه ویرانی را بیشتر میبینم واقعیت تلخ را بیشتر لمس میکنم.
از اهر و باغهای میوه و مرکبات فراوان و زیبایش به روستای «گوره درق» میرویم. روستایی در دل کوه. تمام روستا به طرزی ترسناکی ویران شده است و زلزله فقط زورش به مدرسه نرسید. همه خانهها در این روستا و نیز مسجدش در برابر زلزله کمرشان خم شده و فرش زمین شدهاند. زلزله به نظر میرسد تمام خشمش را بر سر این روستا خالی کرده. در این روستا همه چیز با هم قاطی شده بود.
در این روستا به پیرمردی نود و چند ساله برخورد کردیم که زن هشتاد و چهار سالهاش را از دست داده بود. وقتی با ما صحبت میکرد آنچنان اشک میریخت برای زنش و بیتابی میکرد که آدم فکر میکرد آنها پس از تحمل مشقتهای دوری و فراق همین دیروز با هم ازدواج کردهاند. خود این دوست داشتن بعد از این همه سال زندگی مشترک درسی بزرگ است برای همه ما بود.
کمکهای مردمی لحظه به لحظه به این روستا و بیشتر روستاهایی که رفتهایم، میرسید. اما اتفاق ناخوشایندی که در «گوره درق» افتاده بود این بود که تعداد زیادی خانواده ناشناس از نقاطی نامشخص آمده بودند که از امکانات مشابه زلزله زدگان استفاده میکنند و معلوم نبود زلزله زده واقعیاند یا غیر واقعی! حضور این ناشناسها خود اندوهی بر اندوههای اهالی اصلی روستا افزوده بود.
در «گوره درق» مردی مسلح به تفنگ شکاری دیدیم که میگفت شبها از روستاییان در برابر احتمال حمله گرگها و دیگر حیوانات حمایت میکند. «گوره درق» تنها روستا در میان روستاهایی است که در مسیرمان دیدیم و سرزدیم که خاک برداری از آن شروع شده بود و مردم عزم خود را برای ساخت دوباره آن جزم کردهاند. این روستا پنج نفر از اعضای خود را از دست داده بود.
پس از منطقه اهر به سمت «هریس» رفتیم. خود شهر هریس همانند اهر آسیب کمتری دیده بود ولی مردمش همانند دیگر نقاط از بیم زلزله و پس لرزههایش در چادر زندگی میکنند. نکته جالب اینکه بسیاری از مردم شهر هریس کار و زندگی خود را رها کردهاند و میان روستاهای مختلف پخش شدهاند و به مردم آسیب دیده کمک رسانی میکنند.
پس از «گوره درق» به روستایی به نام «ولیلو» در نزدیکی هریس رفتیم که آسیب جدی دیده بود. در این روستای چهارصد نفری پنج نفر جان خود را از دست داده بودند. برخی خانهها که مردم توانسته بودند بدون قید و بندهای بانکی به وام دست پیدا کنند سالمتر ماندهاند. وامهایی که چند سالی است روستائیان برای دستیابی به آن با مشکلات اساسی روبرو شد بودند و «شرط» پیدا کردن ضامن مورد نظر بانکها باعث شده بود به همان خانههای گلی که اکنون بر سر آنها آواره شده، بسنده کنند.
شب از راه رسیده بود و باید برمی گشتیم به تبریز. آخرین روستایی که در مسیر دیدیم روستایی بود به نام «سولوجا» که تقریبا در پانزده کیلومتری تبریز بود و خبری منتشر شده بود که چهارشنبه در آن زلزله آمده و چهار نفر کشته شده است. به سولوجا رفتیم تا از خبر مطمئن شویم. وقتی به روستا رسیدیم با چند جوان صحبت کردیم که زلزله و پس لرزههای فراوان آن را را تایید کردند ولی تلفات را تکذیب. خدای را شکر گفتیم و به تبریز برگشتیم.
لعنت بر این واقعیتی که خواب نماند....
ذکر چند نکته را ضروری میدانم: نخست؛ خوشبختانه با حضور به موقع نیروی انتظامی در مناطق آسیب دیده و ادامه این حضور بویژه در مناطق دورافتاده و نیز ایجاد پستهای بازرسی که نیاز مبرم در این مواقع است امنیت در مناطق زلزله برقرار شده است و به قول راهنمای ما که معلم بود به نیروی انتظامی باید در مورد زلزله آذبایجان شرقی نمره بیست داد.
نكته دوم حضور هلال احمر و امدارسانان این سازمان اگر چه با اندکی تاخیر (یک ساعت) و رضایت از این نهاد است.
و در نهایت اینكه حضور مردم از همان ساعات اولیه وقوع زلزله و ارسال کمکهای مستمر آنها طی گذشت شش روز از وقوع فاجعه زلزله باعث شده است روحیه آسیب دیدگان بالا رود و امید میرود که کمکها در شکلی دیگر یعنی مالی ادامه یابد تا زلزله زدگان بتوانند به زودی آوارهها را کنار زده و خانههای نو بسازند.
اکنون زمان آن فرا رسیده که خشت خشت خانه این هموطنان را بسازیم...
گزارش:كریم پورزبید