روشنفکر واقعی وجود ندارد
در فیلم عاشقانه میا هانسن، «پیشامدهای آینده»، مشکلات جدایی از همسر برای خانمی میانسال موشکافانه بررسی شده است. حرف فیلم این است که اگر فرد بهخوبی مسئله را شناخته باشد، کنارآمدن با آن برایش آسانتر خواهد بود.
یکی از دغدغههای همسران این است که نکند روزی مجبور به جدایی از هم شوند. جدایی برای عاشقان سخت است: وقتی میگویند، «دوستت دارم» و محبوبشان را برای زندگی مشترک برمیگزینند، آرزویشان این است که این رابطه تا ابد ادامه داشته باشد. وقتی جدایی برای زوجهایی دیگر اتفاق میافتد، برایشان قابلتحمل است، ولی هیچوقت نمیخواهند این اتفاق برای خودشان بیفتد.
به گزارش ایلنا به نقل از شرق؛ از طرف دیگر جدایی برای همسرانی که زندگی خود را با هم ساختهاند و سالها را با هم سپری کردهاند دشوارتر است. انسان زندگی را براساس علایق و عادتها و در چارچوب زندگی مشترک میسازد، ولی وقتی میبیند آن چارچوب ویران شده است، سردرگم میشود. در فیلم عاشقانه میا هانسن، «پیشامدهای آینده»، مشکلات جدایی از همسر برای خانمی میانسال موشکافانه بررسی شده است. حرف فیلم این است که اگر فرد بهخوبی مسئله را شناخته باشد، کنارآمدن با آن برایش آسانتر خواهد بود.
بازیگر اصلی، استاد فلسفه است و انتظار میرود که با ناامیدیاش کنار بیاید. کارگردان، دوران جدایی را نقطه تاریک زندگی این زن نمیداند، اگرچه ممکن است در ابتدا برایش آسان نبوده باشد. او حوادث زیادی پیشروی خود دارد و مطمئنا سازوبرگ زندگی مستقل آزاد را فراهم کرده است.
این مصاحبه پس از اکران این فیلم در جشنواره بینالمللی تورنتو با کارگردان انجام شده است.
میتوانیم پیشامدهای پس از جدایی را به دو دسته تقسیم کنیم؛ وقتی ایزابل میفهمد که شوهرش به او خیانت کرده و پس از آن. پیش از آشکارشدن این مطلب، او زندگی آرامی داشت، ولی بعد از جدایی با مشکلات زیادی دستوپنجه نرم میکند. درعینحال به نظر میرسد از عهده مشکلات برمیآید. به نظر من جدایی برای بازیگر نقش اول فیلم نعمتی به حساب میآید. چراکه باعث ارتقای وضع شغلی ایزابل بهعنوان استاد فلسفه میشود. آیا تفکر فلسفی را راهی برای برخورد منطقی با تشویش، آزادی و تردیدهای درونی میدانید؟
فکر نمیکنم فلسفه به ما توانایی پیداکردن جواب برای همه مشکلات روزمره را بدهد، ولی کاملا باور دارم کسی که تفکر فلسفی دارد، طبق عادت، خودش را مورد سؤال قرار میدهد. بنابراین وقتی شوهر تصمیم به جدایی میگیرد، ایزابل که برای این موضوع آمادگی ندارد، تعجب کرده و لکنتزبان پیدا میکند. فلسفه فورا ابزار و وسایل دفاع از خود را در اختیارش قرار نمیدهد. بااینحال هنگام مواجهه با تشویش و تردید نسبت به دیگران آمادهتر است. به نظر من فلسفه و معرفت دو مقوله جدا از هم هستند و فلسفه خود معرفت نیست، بلکه جستوجوی معرفت است. فیلسوف عارف نیست، ولی در جستوجوی معرفت است و ممکن است لزوما به آن دست پیدا نکند. از دیدگاه من فلسفه چیزی شبیه تشویشی است که ایزابل دارد، ولی فرد دیگری ممکن است نداشته باشد. او زندگی همراه با تشویش و تردید، همراه با تحمل رنج را برای خود پذیرفته است؛ معنایش این نیست که کمتر رنج میبرد، ولی ممکن است بیش از دیگران آگاه باشد که آزادی و رنج آنطور نیستند که ما انتظار داریم. رابطه بین آزادی و فلسفه بسیار قوی است؛ یک راه برای درک اینکه میتوانیم به آزادی و شادی ناشی از آن برسیم بیآنکه به پرسشهای فلسفی بپردازیم. در فیلم با زنی مواجه هستیم که همسرش او را ترک کرده، از فرزندانش که حالا بزرگ شدهاند فاصله گرفته، شغلش را از دست داده، با جوانان و دانشجویانی سروکار دارد که نه آنها درک درستی از او دارند و نه او بهخوبی آنها را درک میکند. بااینحال در درون خود به صلح و شادی دست یافته است. نشاندادن این موضوع در فیلم چالش بزرگی برای من بود. این شادی به هیچچیز بهجز نیروی اسرارآمیز درونی ارتباط ندارد. و فیلم این موضوع را ستایش میکند و شاید ستایش فلسفه هم باشد. معنایش این نیست کسی که فیلسوف یا استاد فلسفه نیست نمیتواند این کار را بکند، ولی شخصیت فیلم به این صورت تعریف میشود.
پس همانطور که گفتید و با توجه به اینکه مادر شما معلم فلسفه بوده، چه رابطهای بین سینما و فلسفه میبینید؟
خب، من ابدا ادعای فیلسوفبودن ندارم. چون برنامه تحصیلیام آلمانی با چاشنی فلسفه بوده، کمی فلسفه در دانشگاه خواندهام. در دنیای فلسفه رشد کرده و بزرگ شدهام. بااینحال حس نمیکنم ورود به بحث فلسفه، کار من باشد. چون دانش و تسلط کافی به موضوع فلسفه ندارم. خیلی ساده باید بگویم، بینشی در رابطه با آنچه در دنیای فلسفه میگذرد پیدا کردهام. از ابتدای کودکی بهدفعات شنیدهام که فلسفه، عشق و معرفت است و مهمترین چیزی که باید در زندگی به دنبالش باشیم، زیبایی و نیکی است و تلاش برای اینکه بفهمیم چهچیزی راست و درست است. من در چنین دنیایی رشد و نمو کردهام. پس این برای من آغاز و انجام است. منظورم این است که دنیا واقعا بر این اساس بنا شده است. وقتی فهمیدم میخواهم فیلمساز شوم، سینما را با این دیدگاههای فلسفی گره زدم. چون این دیدگاهها قسمتی از شخصیت من هستند و معنایش این است که به نظر من زندگی جستوجوی نیکی و زیبایی است. به نظر من سینما چیزی نیست مگر راهی برای عملکردن به فلسفه، اما همانطور که در ابتدا گفتم، فکر نمیکنم بهقدر کافی صلاحیت سخنگفتن درباره فلسفه را داشته باشم و نمیتوانم کار سینماییام را فلسفی جلوه دهم. فلسفه، فلسفه است و سینما هم سینما، ولی این درست است که برای من تنها راه جواب به پرسشهاست. سینما از نظر من جستوجوی معرفت، نیکی و زیبایی است. همانگونه که برای والدینم بوده است. خود من توانایی خواندن یک داستان یا انجام یک بحث فلسفی را ندارم. در این کار نوعی روش و عمل خردمندانه وجود دارد که استعداد آن را در خودم نمیبینم. بیشتر به دنبال بینش و نظم چیزها هستم، ولی در نهایت تلاش ما در یک جهت است.
ایزابل در تفکرش اندیشه و عمل را جدا میداند. رادیکال فکر میکند؛ ولی در زندگی واقعی و در مقایسه با دوست جوانش محافظهکارانه عمل میکند... .
فکر نمیکنم کمتر رادیکال عمل کند، ولی بین آن دو یک سوءتفاهم وجود دارد. واقعیت این است که رابطه با دنیا دیگر مثل هم نیست؛ رابطهای ایدئولوژیک با دنیا که برایش مهم است و نمیخواهد سر آن مصالحه کند؛ مثلا دفاع از دیدگاهی خاص که درکنکردن دیگران بر چه چیزی دلالت دارد. از طرف دیگر ایزابل بیش از او ارتباط دقیق و ظریف با دنیا دارد. درواقع میتوانیم بگوییم ناسازگاری در جایی بروز میکند که رابطهشان با دنیا متضاد میشود. شوهرش خود را در پوششی از رادیکالیسم پنهان کرده و او در هالهای از مصالحه قرار گرفته است. میفهمم که میشود همدیگر را اینطور درک کرد، ولی او بهطور خستهکنندهای تسلیم دیدگاههایی خاص شده است. میتوانیم بهطور متفاوتی به موضوع نگاه کنیم و ببینیم که او دقیق و ظریف است درحالیکه شوهرش با ایدئولوژی محاصره شده است. ایدئولوژی ما را به خلق دنیایی ساده وامیدارد و زن نمیتواند این نوع سادهانگاری را بپذیرد. امروز خیلی دشوار است که به شخصیتی بپردازیم که به نکات دقیق و ظریف توجه دارد و من میخواستم این کار را با علاقه انجام دهم. فکر میکنم سینمای من حاوی نکات ظریف و دقیق است. این دوجانبه است.
پس میتوانیم بگوییم که همچنین میخواستهاید رادیکالیسم یا اتوپیاییبودن را در جامعه معاصر مورد سؤال قرار دهید؟
بله. چون باور دارم هرکسی میتواند رادیکال باشد و به آن افتخار کند، ولی کسانی را که بسیار ادعای رادیکالبودن داشته و لزوما رادیکالهای واقعی نیستند، قبول ندارم. نوعی خودپرستی در رادیکالیسم سیاسی میبینم که در فرانسه بهوضوح نمایان است. این مسئله بسیار ظریفی است و بر این باورم که فیلم یک شخصیت سیاسی دارد، اگرچه نمیخواهد رادیکالیسم سیاسی را برجسته کند. من از این موضوع سر باز زدم زیرا بسیاری از فیلمسازان و هنرمندان دیگر این کار را میکنند. من آن را خودپرستی میدانم چراکه بسیار ساده است و جرئت خاصی طلب نمیکند. چیزی نیست جز بازتولید کلیشههای همهجایی. وقتی شروع به ساخت این فیلم کردم و شخصیتی به نام ناتالی را خلق کردم، بهسرعت متوجه شدم که در این زمان و این موضوع سیاسی چیزهایی هست که دیدگاههایی به غایت چپگرایانه به نظر میرسند و درهمینحال میتوانیم بهسرعت به ورطه برداشتهای سادهانگارانه از جهان برسیم که به نظر من اساسا غیرمنصفانه است. در این موقعیت به طور فزایندهای مشکل است که رابطه ظریف و دقیق با دنیا داشته باشیم و از آن دفاع کنیم. به نظر من این مهم بود که به وسیله آن جرئت پیدا کنیم به این معنا که شخصیتی داشته باشیم که آشکارا در طیف راست قرار ندارد، از طرفی جوانانی که خیلی متین هستند و دیدگاههای رادیکال دارند. چون این کار آسان است، فریبنده است و بهلحاظ سیاسی درست، ولی به نظر من واقعیت شخصیت آنجا نبود و من میخواستم که از این شخصیت روشنفکر نهراسم. فکر میکنم کسی که واقعا نگاه میکند و واقعا روشنفکر است نمیتواند وجود داشته باشد مگر اینکه ادامه دیدگاههایی باشد که آشکارا فریبندهاند.
ایزابل هوپرت را برای نقشآفرینی در این فیلم انتخاب کردهاید. هوپرت معمولا در سینما نقشهای شورشی بازی کرده است. مخصوصا در فیلمهای ال و معلم پیانو، ولی شما گفتید که میخواستهاید شخصیتی خلق کنید که به نکات ظریف زندگی و آرمانها توجه داشته باشد. بر اساس این فرضیه، چرا هوپرت را انتخاب کردید که پیشداوریهایی درباره نقشهایش در سینما وجود دارد؟
ما قبلا با هم کار کردهایم و در او نوعی بدخواهی کودکانه سراغ دارم. البته در این فیلم تنش و خشونت وجود دارد که او آن را بهخوبی بازی میکند، ولی در واقعیت میبینیم که او بیشتر یک نوجوان است تا شخصیت سختی که در فیلم میبینیم. او با استعدادهای بازیاش شناخته شده، ولی به نظر من بیش از اینهاست. صرفنظر از اینکه هنرپیشه مشهوری باشد یا نباشد، وقتی از آنها فیلمبرداری میکنم سعی میکنم جلوه جدیدی از آنها ارائه دهم. برای مثال وقتی بازیگر فیلم پدر فرزندانم را انتخاب کردم، بهخاطر فیلمهایی که قبلا در آنها نقشآفرینی کرده نبود، بلکه به این دلیل بود که در یک مجلس شام او را دیده بودم. با او خندیده و فهمیده بودم که او «درخشش» خاصی دارد. این چیزی است که من را به ایزابل علاقهمند کرد. من به دنبال روشنایی درون او رفتم و تاریکی را کنار گذاشتم. اگرچه میدانستم این نقطه تاریک که او دارد فوقالعاده است. او همچنین در مورد شخصیتی که کنایهآمیز و زننده است به من کمک میکند.
پس میتوانیم بگوییم که شما استعلا را در معمولیبودن جستوجو کردهاید؟
بله دقیقا. ولی من میخواهم به عبارتی دیگر بگویم، نامرئی را در واقعیت جستوجو کردهام. من هرروز در جستوجوی زیبایی هستم. به واقعگرایی اعتقاد ندارم. وقتی مردم میگویند، «فیلمهایت واقعگرایانه هستند»، من هم میگویم بله هستند. این درست است که من میخواهم حسی از واقعیت را به بیننده القا کنم. سعی میکنم اینطوری فیلم بسازم تا مردم این احساس را داشته باشند که سینما واقعی است، ولی واقعیت نیست که موردعلاقه من است، چیز موردعلاقه من بازتولید واقعیت نیست، بلکه تعالیبخشیدن به آن است که احساس نامرئیبودن را منتقل کنم و این موضوع در من بینهایت است؛ به این معنا که شخص میتواند در تمام عمرش فیلم بسازد و تلاش کند به واقعیت نزدیکتر شود. این چیزی است که به اشتیاق و علاقه شدید مربوط میشود. به این دلیل است که هروقت واژه «واقعگرایی» را میشنوم، احساس غریبی دارم زیرا آنطور که به نظر میرسد، واقعگرایی کاملا نقش لنگر را در سینمای من دارد، ولی چیزی که علاقه مرا به خود جلب میکند سطحی نیست و در ورای آن قرار دارد.
حرکت دوربین و موسیقی مورد استفاده شما مرا به یاد اریک رومر میاندازد....
بله. درواقع موسیقی کمی در فیلم وجود دارد؛ سه آهنگ در تمام فیلم. در مقایسه با رومر یک اختلاف بزرگ وجود دارد و آن این است که سینمای او آهنگین است؛ با استفاده از زبان و روشی که در موسیقی فیلمهای رومر به کار گرفته میشود. به باور من موسیقی درونی به نوع موازنه بین سخن و سکوت ارتباط دارد. به این معنا که در فیلم من نسبت به فیلمهای رومر گفتار بسیار کمتری وجود دارد. در آن صحنههایی با گفتارهای طولانی وجود دارد و نیز دقایق طولانی امپرسیونیست خالص مثل مناظر و بالاخره فیلم به نوعی دیالکتیک بین سخن و سکوت و موسیقی تکیه دارد. درواقع فیلم من محتوایی است. شما میبینید که در ٥٠ دقیقه اول موسیقی وجود ندارد و ناگهان وقتی در یک دقیقه موسیقی به میان میآید، مثل این است که فوران میکند و برای من سرشار از احساساتی است که قبلا فرصت بروز پیدا نکرده بود. فیلمهای من بیشتر به موازنه بین آنچه که فرصت بروز نداشته و ناگهان خود را آشکار میکند، میپردازد.