تمبر استاد باستانیپاریزی در کرمان رونمایی شد
باستانی میتوانست در زادگاهش بماند. زمینی و باغی و بیلی داشته باشد و آبی و درختی. راحت پیر شود، بیکشمکشهای قلم و شهرت و شعر و شناخت.
عصر پنجشنبه(چهارم اردیبهشت ۱۳۹۳) مراسم رونمایی از تمبر استاد باستانیپاریزی، با حضور جمعی از مسئولان و اساتید و هنرمندان در سالن عماد شهر کرمان برگزار شد.
به گزارش ایلنا؛ این مراسم با پخش صدای غزل خوانی استاد پاریزی آغاز شد و در ادامه با قرائت پیام علی جنتی با این مضمون ادامه یافت: «استاد فقید باستانیپاریزی " پیر شیرین سخن تاریخ ایران " بود که از میان ما رفت، اما میراثفکری و اخلاقی او همواره بر تارک ایران زمین میدرخشد.»
این مراسم با سخنرانی علیرضا رزمحسینی استاندار کرمان، فرشید فلاح مدیرکل فرهنگ و ارشاد استان کرمان، محمد بقایی و حسن نیکبخت ادامه یافت و سپس لوح یادبودی به خانواده آن استاد فقید تقدیم شد که متن آن به این شرح بود:
به نام خداوند جان و خرد
با او دلم به مهر و محبت نشانه بود / سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود(حکیم خاقانی شروانی)
استادمان محمدابراهیم باستانی پاریزی می فرمایند " تاریخ تنها درباره فردوسی سخن می گوید ولی از زن او چیزی نمیگوید. زنی که سی سال تحمل خانه نشینی او را کرد تا او بزرگ ترین حماسه را به نظم در آورد. "
عمر آدمی که آه و دمی بیش نیست چون خاطرهای زودگذر از برابر چشمان آدمی میگذرند و تنها سیاههای از حسرتها چو دودی بر آسمان دل میماند. کسانی جاودانهاند که قلبشان کهرباست و وجودشان از عشق شعله ور؛ آنان بر بلندای افق انسانیت خورشیدوار میدرخشند و شب را به روزگارشان راهی نیست. بی شک مهربانی شما بر هیچکس پوشیده نخواهد ماند، چنانچه ذکر مهرتان همیشه بر زبان دکتر باستانی پاریزی جاری بود.
هنوزت سپاس اندکی گفته اند / ز چندین هزاران یکی گفته اند. "
در ادامه این مراسم، بخشهایی از فیلم مستند «از پاریز تا پاریس» از تولیدات مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی به کارگردانی سیدجواد میرهاشمی پخش شد؛ سپس آیین رونمایی تمبر با حضور مسئولین، هنرمندان و خانواده دکتر باستانیپاریزی برگزار شد. عکس این تمبر، یکی از عکسهای فیلم مستند «از پاریز تا پاریس» است که توسط امید طاری فرد عکاسی شده است.
بخش پایانی برنامه هم با سخنرانی اردوان طاهری با عنوان «باستانی فرهنگی یا فرهنگ باستانی؟» و خوانش پیام هوشنگ مرادیکرمانی توسط فرزند استاد(هومن مرادیکرمانی) به پایان رسید. مرادی کرمانی در این پیام، با عنوان «از آثار باستانی چه خبر؟» آورده بود:
باستانی هم رفت روی تمبر و همراه نامهها سفر خواهد کرد.
باستانی مجسمه میشود و توی میدانی در کرمان مینشیند. شب را به صبح می رساند پلک نمیزند.
شبها ستارهها را میشمارد و روزها رهگذران را میبیند که از کنارش میگذرند.
نگاهش میکنند. جوانها میدانند که چنین انسانی بوده است. اگر همت کنند هوش و ذوق و تلاش او را داشته باشند مثل او میشوند.
باستانی میتوانست در زادگاهش بماند. زمینی و باغی و بیلی داشته باشد و آبی و درختی. راحت پیر شود، بیکشمکشهای قلم و شهرت و شعر و شناخت. اما گفتهاند که: «کشتی بر ساحل نشسته بسیار امن است؛ ولی کشتی برای نشستن بر ساحل ساخته نشده.»
باستانی با انشای خوب و شیرین، نامهای برای گرفتن حقوق عقب افتادهی بازنشستگی پدر به وزیر فرهنگ مینویسد. حقوق میرسد و پدر دعا میکند که: «ابراهیم، الهی از قلمت خیر ببینی.»
باستانی خیر دید، تحسین شد و تعریفها شنید؛ سفرها رفت و با بزرگان علم و ادب هم نشین شد و تاریخ را از مدرسه و دانشگاه به خانهها برد. میلیونها خواننده را در قایقهای کاغذی نشاند و شب و روز به اعماق اقیانوس تاریخ برد و از گذشته و حال و آینده گفت.
دوستان بسیار یافت و ایراد گیران اندک. گاهی کسانی را خوش نیامد که این طبیعت سفر دریاست که هم باد مخالف میوزد و هم موجهای سنگین و سهمگین دارد.
گاه حرمت دید و بر صدر نشست و گاه جفا دید و در دل گریست.
گفتهاند: «بسیاری بزرگان در سرزمینهای کهن، زندگیهای بدی دارند و قبرهای خوبی برای زیارت.»
زندگی باستانی بد نبود. همسری داشت مثل برگ گل و بچههایی مثل پروانه. قلمی داشت نیشکر و زبانی شربت گون و مشتاقان بسیار و عمری دراز و پر بار؛ چنانکه پدر دعا کرده بود، در حق او که حقوق را زنده کرده بود با قلمی جوان و هوشمند.
باستانی مجسمه میشود، از سنگ یا چیزی مانند سنگ. گفتهاند: «کسی به سنگها گفت: انسان باشید. سنگها گفتند ما آن قدر سخت نیستیم.»
یاد آن چوپان کرولال سیرجانی به خیر که سنگها را دیدنی کرد. سنگهایی که بر سر هر راهی بودند و کسی آنها را نمیدید. او سنگها را بر شاخههای خشک در باغ سنگی آویخت. سنگها میوهی درختهای نشانده در شن شدند، دیده شدند. چوپان سنگها را از غفلت ما نجات داد.
باستانی بسیار کسان را نشان داد. از امیران، حکمرانان تا خرما فروش بازار کرمان و روستازادگان دانشمند را که علم و ادب آموخته بودند.
موقع دفناش بودم. کسی گفت: «بلند بگویید ما محمد ابراهیم باستانی پاریزی را عفو کردیم. تا از نفس جماعت، خدا او را غرق رحمت کند.» من به بغل دستیم گفتم: «بهتر بود میگفتیم: باستانی ما را عفو کن.»