خبرگزاری کار ایران

گفت‌وگوی شمس لنگرودی با ایلنا:

شعر تنها هنری‌ست که دروغ را می‌شناسد

منظومه بازگشت یکی از آن کتاب هایی است که با خواندنش غم درونی شعر را حس می‌کنیم، غمی که «من» را فرا می گیرد، اما این «منِ» شخصی نیست، بلکه یک من جمعی را نشان می دهد. شعر از کودکی شاعر (راوی) آغاز می‌شود و به تدریج در ادامه متوجه بزرگ شدن او می‌شویم.

"بارانی ریز بار

مرغ‌های دریایی، شتابان، ساک کوچک‌شان را می‌بستند

و شال‌گردن‌شان همیشه لکه کوچکی از خون داشت

شال‌های بنفش

با طرح دو پرنده قهرمان"

(از متن کتاب منظومه بازگشت)

 انتشار «منظومه بازگشت» بهانه‌ای شد تا گفتگویی با شمس لنگرودی (شاعر، پژوهشگر و مورخ ادبی معاصر ایرانی) داشته باشیم. او در سال ۱۳۲۹ در محله آسیدعبدالله لنگرود متولد شد. در دبستان کورش و دبیرستان‌های امیرکبیر، ملی محمدیه و خیام شهر لنگرود تحصیل کرد و در سال ۱۳۴۸ دیپلم ریاضی گرفت. علاقه پدرش (آیت‌الله شمس) به شعر و کتابخوان بودن مادر سبب شد که به شعر و ادبیات علاقمند شود. در سال ۱۳۴۶ اولین شعرش در هفته‌‌نامه امید ایران منتشر شد. در شهریور ۱۳۶۱ به دلایل سیاسی دستگیر و در اوین زندانی می‌شود و پس از ۱ سال از زندان آزاد می‌شود. تجربه زندان تأثیر عمیقی در افکار و جهان‌بینی شمس لنگرودی گذاشت و تصمیم گرفت با تمام وجود به ادبیات بپردازد.

نام شمس لنگرودی پس از انتشار مجموعه‌های «خاکستر و بانو» و «جشن ناپیدا» در اواسط دههٔ ۱۳۶۰ مطرح شد و پس از چاپ «قصیدهٔ لبخند چاک‌چاک» به شهرت رسید. او ده‌سالی را به تأمل و سکوت در شعر می‌گذراند و سرانجام در سال ۱۳۷۹، مجموعه شعر «نت‌هایی برای بلبل چوبی» را روانه بازار کتاب می‌کند. این شاعر در دههٔ ۱۳۸۰ سال‌های سکوت و کم‌کاری را جبران می‌کند. در این سال‌ها هشت مجموعه شعر از او منتشر می‌شود که از آن جمله‌ است: «پنجاه‌وسه ترانهٔ عاشقانه»، «رسم‌کردن دست‌های تو» و «شب، نقاب عمومی است».

شمس لنگرودی در سال ۱۳۸۹ در فیلم "فلامینگو شماره ۱۳" به کارگردانی حمیدرضا علیقلیان در نقش یک شاعر ظاهر شد، سپس به تقاضای رضا کیانیان در فیلم "پنج تا پنج" به کارگردانی تارا اوتادی در نقش قاضی به بازی پرداخت. در سال ۱۳۹۳ در فیلم سینمایی "احتمال باران اسیدی" به کارگردانی بهتاش صناعی‌ها مجدداً به ایفای نقش پرداخت. در اسفندماه ۱۳۹۳، شمس لنگرودی طی نامه کوتاهی از جشنواره شعر فجر که در آن نامزد دریافت جایزه شده بود؛ کناره‌گیری کرد.

عصرگاهی بارانی بود که به خانه شمس رسیدیم. او با همان لبخندی که خاص خودش است در را به رویمان گشود. شاعری خوش مشرب که هیچ ادعایی در چهره‌اش دیده نمی‌شد و می‌توانستی با احساسی سرشار از آرامش و راحتی ساعت‌ها دربرابر او سخن بگویی. نشستیم و سخن خود را اینگونه آغاز کردیم:

شما نام «بازگشت» را برای این منظومه انتخاب کرده‌اید و بی‌شک هدفی در پی این نام‌گذاری داشته‌اید. چرا بازگشت؟

بله، نام‌گذاری روی کتاب‌ها مثل نام‌گذاری روی‌ آدم‌ها، معمولا مستقیماً ربطی به موضوع ندارد و ضرورتی هم ندارد. منتها در بعضی کارها مثل منظومه و مثنوی و قصیده بهتر و درست‌تر این است که نام کتاب با شعر ارتباط داشته باشد. بنابراین این سوال یک سوال اساسی است که چرا بازگشت؟

این شعر را من بعد از درگذشت مادرم سرودم. زمانی که برای تولدم به شهرم رفته بودم، در روز تولدم مادرم درگذشت. یعنی درگذشت مادرم روز 26 آبان اتفاق افتاد که زادروز من است. من آن روز بازگشت کرده بودم به لنگرود و مادرم بازگشت کرده بود به خاک. به مرور به ذهنم رسید پس همه چیز در حال بازگشت است. همه چیز از نقطه‌ای آغاز می‌شود و بعد از کلی زیرو بالا شدن دوباره برمی‌گردد به همان حالت اول. مثل باران که بر دریا می‌بارد، بعد از مدتی بخار می‌شود و برمی‌گردد به‌جای اول خود. فلسفه کلمه بازگشت در شعرم از چنین اتفاقی برآمد.

منظومه بازگشت از کودکی من شروع می‌شود، به نوجوانی و جوانی و پیرسالی می‌رسد و به ترسِ تاریکی از نیستی. یعنی به همان جائی که از آن آمده بود. اساس منظومه بازگشت، جوهر زمان است. و چیزی که به زندگی معنا می‌دهد مفهوم زمان است که امری اعتباری است.

هر شعر بلندی الزاما منظومه نیست ولی در این کتاب با خط سیر ثابتی روبه رو می‌شویم که آن را تبدیل به منظومه می‌کند. شعر بلند با منظومه چه تفاوتی دارد و چه شعر بلندی را می‌توان منظومه نامید؟

هر شعر بلندی الزماً منظومه نیست. یک شاعر می‌تواند درباره خزان چندین صفحه شعر بنویسد و فقط وصف خزان باشد. اما منظومه مثل منظومه شمسی و منظومه‌های دیگر است که ساختاری درونی باعث استقرار آن می‌شود. همانطور که اگر یک عنصر از این منظومه‌ها را جابه‌جا کنیم ممکن است کل منظومه از هم بپاشد، منظومه شعر هم به همین ترتیب است. منظومه‌ها دارای آغاز و پایانی مشخص هستند و همچنین یک تم یا چند تم دارند که اساس شعر بر آن استوار است.

تا آنجایی که من می‌دانم در شعر نو فارسی تنها منظومه قابل اعتنایی که تا امروز وجود داشته؛ شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ فرخزاد بوده است. باقی اشعار شعرهای بلند هستند نه منظومه. به این نکته هم اشاره کنم که هیچ‌کدام مزیتی بر هم ندارند، اگرچه که نوشتن منظومه به سبب دقیق بودن خیلی سخت‌تر است. چیزی که در کل اهمیت دارد این است که  که شعر خوبی باشد و مردم از خواندن آن لذت ببرند. به‌عنوان مثال «صدای پای آب» سهراب سپهری منظومه نیست اما شعربلند درخشانی است و نیازی هم نیست که حتما منظومه‌اش بدانیم.

 در منظومه بازگشت همزمان که با آهنگ و ریتم نیمایی پیش می‌رویم ردپایی از موسیقیایی شعر سپید نیز می‌بینیم. نظر خودتان چیست؟

حرف شما درست است. وزن نیمایی یک وزن عروضی است. شاملو شعر سپید را بنیانگذاری کرد و وزن نیمایی را برداشت و به‌جای آن موسیقی کلام گذاشت که دیگر در قید وزن عروضی نیست. این وزن دیگر ربطی به افاعیل ندارد بلکه براساس چگونگی ترکیب‌بندی کلمات و اصواتی  است که بین واک‌ها وجود دارد.

موسیقی شعر سپید شاملو نه براساس اوزان عروضی، بلکه واگرایی و هم‌گرایی واک‌هاست، و شاملو این را از ترجمه‌های قرآنی قرون پنجم و ششم آورده است. موسیقی شعر شاملو مختص خود اوست و به‌کار گرفتنش برای من و هر کس دیگر بی‌معنی است. موسیقی شعر شاملو با لحن حماسی او همخوانی دارد. من از سال‌‌های 60 در پی وزن دیگری بودم که نطفه‌های آن را  در شعر فروغ دیده بودم. سرانجام به این موسیقی رسیدم که ترکیبی از اوزان عروضی و موسیقی شعر سپید است. اساس وزن شعر فروغ نیمایی است. او گاهی به‌طور استادانه‌ئی وزن را می‌شکند و به قول خودش گره‌هایی در نخ سطرها ایجاد می‌کند که گوش‌نواز و لذت‌بخش است. اما من آن وزن عروضی فرخزادی را هم شکستم و این گره‌ها را بیشتر کردم تا با روحیه شعرم هماهنگ و همخوان باشد. وزن «منظومه بازگشت » ترکیبی است از وزن نیمایی و موسیقی شعر سپید.

شمس لنگرودی

منظومه شما سرشار از اشاره‌ها و کنایاتی است که به تنهایی عمیق انسان شده. درحالی‌که شما اشاره می‌کنید این منظومه به گونه‌ای از زمان کودکی خودتان و گذشته شما آغاز شده اما در آن تنهایی نوع بشر را خطاب قرار داده‌اید. برای نمونه؛ "ما چون شهاب رها شده‌ای در تاریکی به دنیا می‌آییم/ و راه افتادن خویش را روشن می‌کنیم. " این هم همان «منِ» جمعی است. کمی درباره این «تنهایی» که در شعر شما بسیار نمود دارد؛ سخن بگویید.

آدمی پیشرفت زیادی می‌کند اما سرانجام او مرگ است. مثل شهاب که روشنی فراوانی دارد اما روشنی آن به چه کارش می‌آید؟ شهاب فقط مسیر افتادن خود را روشن می‌کند. بله این شعر فقط درباره من نیست. هر شاعری طبیعتاً از خودش و افکار خودش صحبت می‌کند اما افکار شخصی اوست که عمومی می‌شود.

فرق شعر خوب و شعر بد در این است که یک شاعر ناتوان عمومی‌‌رین مسائل را طوری بیان می‌کند که خصوصی به‌نظر می‌آید اما شاعران خوب مثل فروغ و شاملو خصوصی‌ترین مسائل را طوری مطرح می‌کنند که عمومی می‌شود. شاملو برای آیدا شعر می‌گوید اما شعرش می‌تواند هر عشقی را دربرگیرد. اندوه، رنج‌ها و مصائبی که در منظومه بازگشت وجود دارد؛ شخصی است اما قصد من نشان دادن یک منِ شخصی نیست.

در قسمت‌های مختلفی از شعر، شما به ساعت دوازده و بیست و پنج دقیقه نیم‌روز اشاره کرده‌اید و البته درباره این زمان توضیح خاصی نداده‌اید. آیا این همان اشاره‌ای است که در کتاب پنجاه و سه ترانه عاشقانه داشته‌اید؟

 بله. این ساعت تولد من است. پیش‌تر این موضوع را در «پنجاه و سه ترانه عاشقانه» گفته بودم. و آبان ماه نیز ماه تولد من است.

«قهرمان» در منظومه بازگشت با قهرمان اساطیری متفاوت است و طوری خودنمایی می‌کند که گویی در چرخه‌ای بازگشت‌ناپذیر، خودِ قهرمان به ضدقهرمان تبدیل می‌شود. هدفتان از این تغییر مسیر قهرمان چه بوده است؟

 انسان در سراسر زندگی به دنبال قهرمان می‌گردد. قهرمانی که از خویش برون آید و کاری بکند. اما اکنون که به زندگی گذشته‌ام نگاه می‌کنم؛ قهرمانان برایم خنده‌دارند. قهرمانانی که وقتی به قدرت می‌رسند به همان قاتلان قبلی تبدیل می‌شوند. اینجا قهرمان می‌تواند کنایه‌ای باشد به این مسئله.

"و مرگ چیزی دور بود/ از قاطری که سوارش را می‌کشید/ چیز زیادی نمی‌دانستیم..." آیا این ابیات به ما نشان نمی‌دهد که جهان هستی از دیدگاه شمس به مرکبی مانند است که زندگی را می‌کشد و جایی تمام می‌شود و نفر بعدی ادامه راه را می‌رود؟

 بله. جایی هم در شعرم می گویم: "و زندگی دو امدادی/ بر نخی است/ بر دره‌ای از جهنم." در دو امدادی افراد می‌دوند و خسته می‌شوند و چوب را می‌دهند دست دیگری و آن دیگری می‌دود و خسته شده و چوب را به شخص دیگری می‌سپارد. به قول حافظ بار امانات را بر دوش می‌کشیم و در سیاهی فرومی‌رویم. زندگی چیزی مثل دو امدادی است.

 به عبارتی شمس درباره فضای حاکم بر شعر معتقد است؛ در این شعر که از پاییز شروع می‌شود، کودک  آرام آرام بزرگ می‌شود، می‌رسد به زمستان، به بهار و باز به پاییز برمی‌گردد. این گذشت زمان با گذشت سنش به موازات هم پیش می‌روند اما زمان برمی‌گردد و تنها انسان است که این میان از بین می‌رود. توضیحاتی که وجود دارد حدیث آن آدم است. یک توازی بین حدیث نفس شاعر هست و زمانی که او درش قرار گرفته. شعر با گفتگوی کودک (شاعر) با برادر و سپس با مادرش آغاز می‌شود. و وقتی بزرگتر می‌شود زبان شعر متفاوت شده و راوی با مادرش کمتر حرف می‌زند و وقتی به مدرسه می‌رود آنجا را دوست ندارد. و می‌گوید مدرسه رازی تلخ بود. چرا؟

انسان وقتی میوه دانایی را خورد از  بهشت رانده شد. در بسیاری از اساطیر دانایی انسان است که او را از بهشت می‌راند. البته خود من هم به دلیل استبدادی که بر مدرسه حاکم بود شخصا از مدرسه بیزار بودم.« و مدرسه رازی تلخ بود/ که فقط معلم می‌دانست/ و ناظم می‌دانست/ که چوب بلندش را به ساق نحیفش می‌کوبید». کسی که مدرسه را می‌گرداند و علم را گسترش می‌داد چوب تعلیمی را که در دستش بود بیش از دیگران به پای خودش می‌کوبید. مدرسه  برای ما زندانی بود و ما به گونه‌ای زندانی این دانایی بودیم که این اشاره به همان اسطوره نیز دارد.

اگر بخواهید از کشف‌های کلی شعر بگویید به چه چیزهایی اشاره می‌کنید؟

تم اصلی این شعر زمان است و تنهایی. در واقع در زمان است که باقی چیزها مثل عشق و شعر معنا پیدا می‌کند. در تم‌های اصلی این شعر چیزی که بیش از همه نمود دارد حرف آندره مالرو(نویسنده، منتقد هنری و سیاست‌مدار فرانسوی) است که می‌گوید: «زندگی هیچ ارزشی  ندارد اما هیچ چیزی ارزشمندتر از زندگی نیست». در این منظومه به گونه‌ای بی‌ارزشی زندگی ارزشمند را نشان داده‌ام.

«و اسب- که دانای بزرگ بود- /همیشه سکوت می‌کرد/ می‌دانستیم/ واژه‌های ذوب شده از سکوت است/ که صورت اسب‌ها را بخارآلود و سفید می‌کند» این ابیات آیا نمی‌تواند نشانه‌ای از حضور اساطیر و سکوتی که این دانای بزرگ در طول اسطوره‌ها با خود حمل می‌کرده؛ باشد؟

اصطلاح دانای بزرگ درباره اسب را ما در اساطیر می‌بینیم. این دانای بزرگ به چه چیزهایی فکر می‌کند که بسیار غم‌آلوده است و مثل عارفان بزرگ ما سکوت می‌کند و سخنی نمی‌گوید؟ علت حرف نزدن او به خاطر رازی بزرگ و داناییِ بزرگ است؟ در ادبیات ما هم عرفا به درجه‌ای می‌رسیدند که سکوت می‌کردند. آیا آن‌ها به این نتیجه رسیده بودند که اگر سکوت نکنند به سرنوشت حلاج‌ها دچار می‌شوند؟

باتوجه به این موضوع آیا منظومه بازگشت، منظومه‌ای‌ عرفانی است که یک‌سری سوال‌های بشری را دنبال می‌کند و اشاره به اصل وحدت و زمان دارد؟

عرفان را اگر به معنای زمینی‌اش، به معنای کوششی برای وقوف به راز هستی درنظر بگیریم بله منظومه بازگشت، منظومه‌ای عرفانی است. اما نه از منظر کلاسیک آن، بلکه عرفانی که به معنای خودشناسی است. به گمان من هر شعری و هر هنری که قابلیت تفسیر هستی شناختی داشته باشد عرفانی است. از این منظر در این منظومه هم گرایشات عرفانی وجود دارد.

 با خواندن منظومه بازگشت خود را در فضایی غم‌آلود می‌یابیم. غمی که پشت پرده‌ی مه قرار دارد. این فضا ناشی از چه چیزی است؟ آیا شمس در این کتاب به غمی شخصی مثل دوری از وطن اشاره دارد یا غمی اجتماعی و همه‌گیر را مدنظر قرار داده است؟

 درد من در این منظومه از دست دادن تمام چیزهایی است که در زندگی به دست آورده و از دست می‌دهیم. کودکی را به دست می‌آوریم و از دست می‌دهیم، نوجوانی را به دست آورده و از دست می‌دهیم، جوانی، عشق و... تنها چیزی که ارزش و اعتبار دارد هنر و شعر است. این شعر، حکایت غم از دست دادگی است.

 در منظومه به جنگ و صلح اشاره کرده‌اید به گونه‌ای که گویی جنگ اجتناب‌ناپذیر است. دیدگاه شما درباره جنگ چگونه است؟

هستی براساس جنگ استوار است و این یک واقعیت اجتناب‌ناپذیر است. جنگ موضوعی است که از پیدایش هستی شاهد آن هستیم. روز بعد از وصل آدم و حوا ظاهراً اولین اتفاق اجتماعی این بود که قابیل برادر خود را کشت. جنگ‌ها ادامه پیدا کردند تا به امروز که با پدیده‌ای به اسم داعش روبه رو هستیم. جوزف کمبل (فیلسوف و اسطوره‌شناس آمریکایی) می‌گوید: «متأسفانه زندگی براساس زنجیره‌ای از خوردن یکدیگر بیان شده است.» در این منظومه هم اشاره‌هایی به این موضوع کردم. به تنازع بقاء. من آگاهم به اینکه جنگ اجتناب‌ناپذیر است اما من از آن متنفرم. درست است که «بمب‌ها تنها واقعیت‌ این جهانند» اما این نمی‌تواند دلیل بر حقانیت جنگ باشد. انسانی‌ که در عرصه‌های مختلف پیشرفت می‌کند دلیلی ندارد که نتواند راهی برای پیشگیری از جنگ پیدا کند. یکی از راه‌های جنگ گریزی می‌تواند گفتگو باشد. بنابراین صحبت من از صلح، از ناآگاهی‌ام از واقعیت اجتناب‌ناپذیر جنگ نیست، بلکه روی‌گردانی از این راه‌حل است که ظاهرا ازلی و ابدی به نظر می‌رسد.

«و عشق همخانه شعر بود/ و در آتش من لانه داشت/ زندگانی‌شان از راه خیال می‌گذشت» این قسمت اشاره به چه موضوعی دارد؟ آیا در دنیای شلوغ امروزی هنر و شعر را تنها پناهگاه شاعر دانسته‌اید؟ چنانچه شاعر چاره‌ای جز پناه بردن به آن ندارد.

 می‌خواهم بگویم شعر در واقع تمام کلاه‌برداری‌های زندگی را می‌شناسد و دنیائی خیالی دربرابر این دنیا برقرار می‌کند. به اعتقاد من تنها چیزی که اعتبار دارد هنر است. هر چیزی که در این دنیا به دست می‌آید سرانجام از دست می‌رود و  تنها چیز ماندگار هنر است. علوم محض و علوم اجتماعی و... به حقانیت خود اعتقاد دارند اما شعر اصلا مدعی نیست. مدعی نیست که من حرف درستی می‌زنم. در واقع هیچ شاعری مدعی نیست که «من واقعیت‌ را می‌گویم». شعر تنها هنری است که دروغ را می‌شناسد. برای همین است که می‌گویم :« به شعر پناه خواهم برد». می‌دانم که واقعیت‌های این جهان بمب‌ها هستند. اما عشق تنها پناهگاه آدمیزاد است. اصل انسان بر جنگیدن است که حضرت قابیل  آن را شروع کرده بود. آن‌ها چیزی که نداشتند عشق بود. تنها هنر و عشق است که می‌تواند انسان را به آرامش برساند.

«سربازی هستم که به کشتن وقت می‌روم/ تا دوردست‌ها پرچم دشمن خانگی»؛ در این شعر منظور از دشمن خانگی کیست؟

در درجه اول دشمن خانگی است که باعث کشتن وقت می‌شود. آنقدر دعوای داخلی ( با خود، همسایه، هموطن) داریم که وقت را از بین می‌بریم.

در این منظومه به واژه وطن اشاراتی شده. اساساً شما وطن انسان را چگونه جایی می‌دانید و این حس وطن‌پرستی چگونه و از کجا در نهاد بشر رشد کرده و ریشه می‌دواند؟

وطن اساساً اصالت ندارد. منتها چون انسان‌ها در مکان‌هایی که به  دنیا می‌آیند، سیستم عصبی‌ آن‌ها با آنجا منطبق می‌شود، فکر می‌کنند که محل تولدشان مکان متفاوتی است؛ غربت هم بر این اساس شکل می‌گیرد. یعنی آنچه که وطن را ارجمند می‌کند نه خود وطن بلکه رنج بی‌وطنی است. ممکن است انسان در وطن خودش هم بی‌وطن باشد. جایی که احساس آرامش کنی، آنجا وطن توست. سعدی در این‌باره شعر درخشانی دارد که می‌گوید: «سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است عزیز است/ نتوان مرد به زاری که من آنجا زادم». سعدی در این عرصه‌ها از همه ما روشنفکرتر بود.

منظومه بازگشت با تمام فضای غم‌آلود و گاه سیاهی که دارد هر از گاهی نشانه‌هایی از امید را نشان می‌دهد و اشاره به طلوع بعد از تاریکی دارد؟ این اشاره نشان از آن دارد که روشنی در راه است یا تنها نشانه‌ای از امید است که روشنی روزی خواهد رسید؟«این شام‌ها/ که از درخششی ابدی بیمناک‌اند/ آیا به دره فرو می‌ریزند/ و دریاچه‌ای از روشنی می‌سازند».

البته من آرزوی روزی روشن دارم، امیدی ندارم. من به جهانی که بزرگترین فلاسفه چون مارکس، هگل، نیچه، ... در آن جمع شده‌اند و هیتلر بی‌سواد به قدرت می‌رسد و مردم و بزرگ‌ترین فیلسوف قرن یعنی هایدگر از او حمایت می‌کند امیدی ندارم. اما می‌گویم در چنین ظلماتی همین خرده روشنائی‌ها را باید دید و در صورت امکان از آن بهره برد. و همین درک و تفکر است که در شعرم بازتاب دارد. شعر بازتاب درونیات شاعر است. هرکس همانطور که می‌اندیشد، می‌سراید. اعتقاد من این است که سیاهی‌ها وجود دارند و انکارناپذیرند اما مدام از سیاهی سخن گفتن سیاهی را نابود نمی‌کند. شعر من از سیاهی سخن می‌گوید اما در ستایش آن نیست. ما در زندگی شاهد نور و روشنی هم هستیم. اما طبع آدمی به‌طور عموم طوری است که مصائب و مشکلات بیشتر در روح و ذهن او می‌ماند. من راوی روشنائی‌های این شب تیره‌ام.

«منظومه بازگشت و اشعار دیگر» سروده شمس لنگرودی است که در 88 صفحه  با شمارگان 1500نسخه و قیمت پشت جلد 6500تومان توسط نشر چشمه در زمستان 1393 منتشر شده است.

از دیگر آثار شمس لنگرودی می‌توان به:

 رفتار تشنگی (۱۳۵۵)

در مهتابی دنیا(۱۳۶۳)

خاکستر و بانو (۱۳۶۵)

جشن ناپیدا (۱۳۶۷)

قصیده لبخند چاک چاک (۱۳۶۹)        

نت‌هایی برای بلبل چوبی (۱۳۷۹)

پنجاه و سه ترانه عاشقانه (۱۳۸۳)

باغبان جهنم (۱۳۸۳)

توفانی پنهان شده در نسیم (گزیده اشعار) (۱۳۸۵)

ملاح خیابان‌ها (۱۳۸۶)       

چوپانی سایه‌ها گزیده شعرها با انتخاب کریم رجب زاده (۱۳۸۷)

مجموعه اشعار (۱۳۸۷)

هیچ‌کس از فردایش با من سخن نگفت گزیده شعرها با انتخاب و مقدمه آزاده کاظمی (۱۳۸۸ )

۲۲ مرثیه در تیر ماه مرتبط با رویدادهای پس از انتخابات ۱۳۸۸ (به صورت الکترونیکی) (۱۳۸۸)

مرا ببخش خیابان بلندم گزیده شعرها با انتخاب غلامرضا بروسان (۱۳۸۸)      

لب‌خوانی‌های قزل‌آلای من (۱۳۸۹)

رسم کردن دست‌های تو (۱۳۸۹)       

می‌میرم به جرم آن‌که هنوز زنده بودم (۱۳۸۹)

شب نقاب عمومی است (۱۳۹۰)

آوازهای فرشته بی‌بال (مجموعه اشعار) (۱۳۹۲)

تعادل روز بر انگشتم (مجموعه شعر) (۱۳۹۲)

و منظومه بازگشت و اشعار دیگر ( 1393) اشاره کرد.

10

شمس لنگرودی

شمس لنگرودی

شمس لنگرودی

شمس لنگرودی

کد خبر : ۲۷۳۰۶۳